سید محمدحسین سید محمدحسین ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 11 روز سن داره

هدیه ی مهربان ترین

نجوای اذان آقا سید علی در گوش سید علی

سلام دوستان جان! گفتم حالا که ماجرای ازدواج و دیدار دوران بارداری در محضر آقا رو تعریف کردم، خوبه این سه گانه رو کامل کنم و ماجرای اذان گویی آقا برای سید علی خودمون رو هم ثبت کنم تا در تاریخ بمونه! شش ماه بعد از عقد ما، دایی جان سید علی و زندایی جان عقد موقت کردند و از دفتر آقا تقاضای وقتی کردند تا ایشون عقد دائمشون را بخوانند. گرفتن وقت برای خواندن عقد ما تنها سه روز طول کشید. اما در مورد برادرم قضیه این قدر طولانی شد وشد و عقدهای موقت مدام تمدید گردید تا این که دای جان حتی عروسی اش رو هم گرفت و هنوز عقدشان خوانده نشده بود. چون هم دوران عقد طولانی شده بود و هم دیگه آخر تابستون بود و عروس و داماد باید می رفتن سر کلاس های دانشگاهشون. تا ا...
29 تير 1392

چرت و پرت

این خاطره رو از لای دفترای قدیمی ام پیدا کردم. از سیدعلی پرسیده بودم چرت و پرت چیه؟ جواب داده بود: یه غذائیه استخوون داره؛ می خوری دندونات سیاه می شه مثل اسپایدرمن؛ دیگه نمی تونی وازش کنی. پتوشم درازه!!!!!! تاریخ ۲۰ بهمن ۸۶
29 تير 1392

یادآوری های شیرین

چه کنیم تا کودکمان نماز خوان بار بیاید؟ شعائر دینی را به جا بیاورد؟ اهل مسجد و زیارت و روضه باشد؟ این ها سؤال هایی است تکراری که شاید جواب های متنوعی برایشان پیدا کرده باشیم و در عین حال هیچ وقت قانع نشده باشیم. برای پاسخی دیگرگونه به این سؤال یک پرسش مطرح می کنم. بچه ها باید اول نماز را بفهمند و بعد دوستش داشته باشند و انجامش دهند یا برعکس. اول باید دوستش داشته باشند و بعد درکش کنند. خودش را، فلسفه اش را، اسرارش را؟ پز روشنفکری اخیری که متأسفانه دامن برخی مادران حتی مذهبی را گرفته، باعث می شود طیفی از آن ها بر گزینه اول تاکید کنند. می گویند باید اول فهمید و بعد دوست داشت و انجام داد. باید تا جایی که زورمان می رسد به صورت عقلی و ...
29 تير 1392

چگونه باشیم؟

دیشب یازدهمین سالگرد عقد ما بود در محضر آقا. چون بچه ها را برده بودیم پارک نرسیدم دیشب این کار را انجام بدهم. امروز از صبح نشستم و نوار صحبت های آقا را پیاده کردم. می دانم دوستانی هستند که حتما از این رهنمودهای حکیمانه و شیرین استفاده خواهند کرد. من سعی کردم عین سخنان ایشان را بنویسم. فقط بعضی جاها از کروشه [] استفاده کردم و چند کلمه ای را اضافه کردم تا متن مفهوم باشد. چون لحن صمیمانه ی ایشان در بیان گویا بود ولی شاید متن نارسا می شد. بسم الله الرّحمن الرّحیم الحمدلله اقراراً بِنِعمَتِه و لا اله الا الله اخلاصاً لوَحدانیّته والصّلاة و السّلام علی آشرف بریّتِه و علی آصفیاءِ مِن عِترَتِه و بعد فقد کان من فَضلِ الله علی الأنام آن آغناهُم بالح...
16 خرداد 1392

ساعت اداری!

ساعت حدودا یک نیمه شب است و ما داریم آماده خوابیدن می شویم. محمد حسین رفته یک کاغذ و خودکار آورده، نشسته کنار میز، میگوید: من جلسه دارم.
8 خرداد 1392

آن ور بام

به نظر روان شناسان پدیده ای وجود دارد به نام شی انتقالی که به مسئله خواب بچه ها مربوط می شود. بعضی بچه ها دوست دارند یکی از اسباب بازی ها یا اشیاء محبوبشان را با خود توی رختخوابشان ببرند تا بتوانند راحت تر و با آرامش بیشتری از عالم بیداری به دنیای خواب فرو بروند. مثلا یک خرس عروسکی یا یک پتو می تواند شی انتقالی باشد. تا این جای قضیه مشکلی نیست اما وقتی محمد حسین چند تا ماشین صدادار، تفنگ، سوئیچ ( که خودش سوژه ای است و باید مفصلا در موردش بنویسم)، عینک، کتاب ها و ... را با خودش می آورد توی تخت ما پهن می کند، مسئله واقعا به مشکل تبدیل می شود. تصورش را بکنید در حالی که سه تایی عین بادمجان توی ماهیتابه خوابیده ایم، به سختی پهلو به پهلو می شوم و...
6 خرداد 1392

دکتری

توی محفلی یکی از بچه های دانشگاه را می بینم. من هنوز توی این فکرم که این خانم را از کجا می شناسم( چون وقتی چهره ای برایم آشناست، مطمئنم که قبلا دیده امش. اما این که کجا و کی، یادم نمی آید معمولا. بس که خرده کاری کرده ام و جاهای مختلفی بوده ام.) که می پرسد: شما دانشگاه تهران بودی؟ ادبیات؟ فوقتم گرفتی. نه؟ جواب همه ی سوالاش بله است و من یادم می افتد که هم دانشکده ای بوده ایم. می پرسد: ادامه ندادی؟ خیلی جدی می گویم: تغییر رشته داده ام. متعجب و کنجکاو می پرسد: چی؟ باز هم جدی جواب می دهم: دکترای بچه داری. او و همه ی دوستان اطراف می خندند. خودم هم می خندم حتی. اما من با همان جدیت به حرفم اعتقاد دارم.
30 ارديبهشت 1392

یا من ارجوه ...

از بچگی دلم می خواست یک وقتی از آن کرم ابریشم های واقعی داشته باشم که وقتی از توی پیله درمی آیند، پروانه های واقعی رنگارنگ باشند. ⭐⭐⭐ مامان کرم ابریشم خریده بود برای سید علی. باید برگ توت می کندیم برایشان. تا بزرگ شوند، پیله ببندند و پروانه شوند. فردا صبح سید علی یکیشان را برد مدرسه. سه تای بقیه را گذاشتم توی در آبی ظرف پنیر. ⭐⭐⭐ صبح شده. سید علی و بعدتر من بیدار می شویم. چهار تا پیله ی سوراخ شده می بینیم. ما نمی دانیم در این چند روز، توی پیله چه اتفاقی می افتد. ما فقط شاپرک ها را می بینیم که می پ...
29 ارديبهشت 1392