سید محمدحسین سید محمدحسین ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

هدیه ی مهربان ترین

راه حل

قابلمه رو از یخچال درآوردم و یک بشقاب غذا گرم کردم تا بخوریم. محمد حسین کاسه ی خودشو آورده و اصرار داره از توی قابلمه براش برنج سرد بریزم. می گم: مامان! دلت درد میگیره. فسقل جواب می ده: بعد دارو می خورم!😆
24 ارديبهشت 1392

آدم شناس کوچک!

داریم اخبار می بینیم. یک خانم کنار دست احمدی نژاد ایستاده و دارد به خانم های برگزیده کشوری هدیه می دهد. از آقای بابا می پرسم: این خانومه زنشه یا خواهرشه؟ محمد حسین زودتر جواب می دهد: خاالشه! 😆
9 ارديبهشت 1392

دل مادرانه

وقتی سید علی تنها فرزندم بود و حتی وقتی محمد حسین را باردار بودم و حتی تر وقتی محمد حسین به دنیا آمد و چند ماهه هم بود، فکر نمی کردم بتوانم بچه ای را - هر چند بچه ی دیگری که فرزند خودم است- به اندازه سید علی دوست داشته باشم. انگار اصلا آن محبت عمیق و شدید مادری را نمی شد هل بدهی کوشه ی دلت تا یک محبت خیلی کوچکتر و کمتر از آن هم تویش جا بشود. حالا اما می بینم مادری آدم را بزرگ می کند و عمیق. آن قدر که می توانی دو تا پسرت را اندازه ی هم ( و نه مثل هم) شدید و عمیق دوست داشته باشی و گاهی خودت هم شگفت زده شوی از حس های کال قدیمی ات.
9 ارديبهشت 1392

😶

آدم واقعا نمی دونه تو ذهن این بچه چی می گذره وقتی درحالی که داره با خودش حرف می زنه ، پاشو می ذاره لای کتاب حمومش و عین ساندویچ محکمش می کنه، بعد با تفنگ بهش شلیک می کنه!
7 ارديبهشت 1392

چراغ خورشید

ظهره. اومدیم توی اتاق تا برای محمد حسین کتاب بخونم و بخوابه. یک دفعه خورشید می ره پشت ابرا. محمد حسین بلند بلند می گه: روشن کن! روشن کن!
5 ارديبهشت 1392

رشد

تا امروز من بودم که به محمد حسین آب می دادم. امروز برای اولین بار محمدحسین آب داد دستم. احساس می کنم وارد مرحله ی جدیدی شده ایم.
3 ارديبهشت 1392

مدرسه ی خوب

سیدعلی: مامان ! شاید باور نکنی ولی بعضی وقتا زنگ آخر که می شه، دوست دارم زنگ اول باشه. من: چرا مامان؟ سید علی: آخه تو مدرسه خیلی بهم خوش می گذره. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 همیشه از ملا کهای مهمم برای انتخاب دبستان سیدعلی این بوده که توی مدرسه شاد باشد و مدرسه را دوست داشته باشد؛ آن قدر که اگر یک روز مدرسه تعطیل شد، ناراحت شود. خدا را شکر الآن مدرسه اش همین طوریه. نه با ارزشیابی من؛ با اقرار صریح خود سید علی. این موضوع خیلی خوشحالم می کنه اما به همان اندازه و شاید کمی بیشتر نگرانم می کنه. اصولا من آدمی هستم که همیشه نگرانی ها سایه می اندازند روی خوشی هام. می دانم به خاطر ایمان ضعیفم است. همیشه نگران از دست دادن آن خوش حالی ام و ا...
2 ارديبهشت 1392

شیطنت نسبی

فهرستی از کارهای محمدحسین در ۶ ساعت گذشته: - رفته از توی کشوها یه موبایل داغون قدیمی و شارژرشو ( از بین چندین شارژر) پیدا کرده و رفته زده به برق تا شارژ شه. - شیر صبحانه اش رو بعد از چند بار ریختن از یک لیوان توی یک لیوان دیگر، با دلستر قاطی کرده و ظاهرا از مزه اش هم خوشش نیومده چون بیشترش مونده. - رفته یک سبد فلزی آورده سوئیچ و دسته کلید من و دو تا کنترل تلویزیون و باطری هاشونو که درآورده ریخته توش. تو دستشویی هم می خواسته بیاردشون. - با همون لیوان شیری که ذکر شد، مرتب از آب ریز یخچال آب برمی داشته، می ریخته تو کاسه ها، ظرف ها( جای شکرش باقیه که مثل دیشب در مورد آب در آب کش ریختن پژوهش نمی کرد.) ، توی ماشین ظرفشویی رو ظرفای تمیز، تو راه آب...
1 ارديبهشت 1392

مال منه

شلوارشو پوشاندم که برویم بیرون. دست کرده توی جیبش یک دستمال کاغذی درآورده : ( با ذوق) این چیه؟ مال منه! مال منه! خودمه!
1 ارديبهشت 1392