سید محمدحسین سید محمدحسین ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 10 روز سن داره

هدیه ی مهربان ترین

اقتصاد مقاومتی

  فوتبال دستی سیدعلی که خیلی هم هیجان انگیز و جذاب تر از فوتبال دستی های معمولی ست به نظرم. هرچند اولش این طور به نظرم نمی آمد.   ...
26 اسفند 1392

واجب فراموش شده

"اعلام حمایت مردمی از تصمیم های انقلابی و مومنانه در رسانه ملی و سیستم بانکداری" خوشبختانه پسرها هیچ کدام اهل دنبال کردن یک برنامه کودک خاص نیستند اما به هر حال صابون این برنامه ها به تن ما هم خورده. بماند که بعضی هایشان کلا تحریم شده اند. (مثل پنگول که صرفا بدآموزی دارد.) چند وقت پیش وسط برنامه عمو پورنگ (که آن هم گه گاهی مهمان خانه ماست چون فکر می کردم حداقل هایی از ویژگی های برنامه خوب را دارد،) تبلیغ لازانیا دیدم. اول باورم نمی شد که دارم درست می بینم. بعد کم کم تعجبم جای خودش را به ناراحتی و بعد عصبانیت داد. بلافاصله تلفن را برداشتم و اعتراض خودم را به روابط عمومی صدا و سیما اعلام کردم. اما قطعا این بازخوردهای تک و توک و هر از...
21 اسفند 1392

حق انتخاب

به نظر شما بچه ای که هر لباسی خودش دوست داره می پوشه و حتی از خیر شال گردن عروسکش هم نمی گذره، خوش تیپ تر از این می شه آیا؟ ...
11 اسفند 1392

و علی الله فلیتوکّل المتوکّلون

پسرها دارند بازی می کنند. صدایشان را می شنوم. یک دفعه محمدحسین با اضطراب و بلند فریاد می زند: منو نگیر! منو نخور! چند لحظه بعد توی اتاق روی پای من نشسته و خودش را فرو کرده توی بغلم. سیدعلی با ماسک خودساخته اش وارد اتاق می شود و به سمت محمدحسین می آید در حالی که صدایش را کلفت کرده و می گوید: می گیرمت! محمدحسین این بار با اطمینان و آرامش جواب می دهد: نمی تونی!
7 اسفند 1392

روزگار غریب

روزگار غریبی است پسرها! روزگاری که مردم هر روز و هر لحظه بیشتر و بیشتر در سردرگمی و پوچی فرومی روند و دوای دردشان را نمی دانند. دوای دردشان را نمی خواهند. دوای دردشان را نمی شناسند. روزگاری است که در آن، آن چه شنیده ای را به چشم می بینی. گرمی آتش کف دست را حس می کنی. کاش ما تغییر کنیم. کاش سرنوشت ما تغییر کند. کاش این ندبه ها سقف آسمان را بشکافد و فرشته ها را بی تاب کند. کاش روزی برسد که پدربزرگ بتواند بی دردسر برای منتظران و سحرخیزان صبح های جمعه نان بخرد. کاش ما فقط به اندازه چند دقیقه دیر رسیدن نان هایمان صبور شویم.... پ.ن ۱: دلم گریه می خواهد. وقتی پدرم را سر صف نان هل می دهند، وقتی ناسزا نثارش می کنند،... به جرم خریدن چند نان بیشت...
4 اسفند 1392

کودکانه

پسرها دارند با هم فانتزی سفر مشهدشان را مرور می کنند. سیدعلی: می ریم استخر...، می ریم حرم... محمدحسین: نمیتونییییم! لختیم! محمدحسین دارد نقاشی می کند، دفترش ورق می خورد. - میرهههه! میرهههه! می بنده خودش! محمدحسین: این کیههه؟ من: طوطیه! محمدحسین: منو می خوره! من: نه! تخمه می خوره! پوستشو می شکنه می خوره. محمدحسین: نمی تونه! دستش کجاس؟ من: با نوکش می شکنه. محمدحسین: منم می خوام رنگی رنگی بشم! وقتی محمدحسین در حال وحدت وجودی با سیدعلی قرار گرفته، منو این جوری صدا می کنه: مامانِ باهمدیگه مون! - مامان! منو می فهمی؟ - خیلی مامان زینبِ باحالی! سیدعلی شوت می کند. توپ می خورد به چشم محمدحسین. با گریه می گوید: مامان! علی چشمامو با توپ ضعیف...
29 بهمن 1392

ولیمه حذاق

دیروز برای سیدعلی ولیمه دادیم. ولیمه ای که مستحب است وقتی فرزند در خواندن قرآن حاذق و ماهر شد، داده شود.   البته سیدعلی چند ماه است که خیلی خوب قرآن می خواند، ولی ما تازه فهمیدم که خوب است ولیمه بدهیم. به نظرم خیلی سنت پسندیده ای ست و جا دارد حداقل کنار جشن های دیگر، مثل دندونی (!) این ولیمه را هم به اقوام و دوستان بدهیم. حتما این کار ما در ترغیب بچه ها به انس با قرآن اثرگذار خواهد بود. پ.ن: یک قلم قرآنی داشتم که هدیه گرفته بودم. دیروز هدیه دادمش به سیدعلی.و البته خاله ها و دایی ها و پدربزرگ و مادربزرگ هم همگی لطف کردند و با دادن هدیه های محبوب سیدعلی، این روز را برایش خاطره انگیز کردند.   ...
26 بهمن 1392