روزگار غریب
روزگار غریبی است پسرها!
روزگاری که مردم هر روز و هر لحظه بیشتر و بیشتر در سردرگمی و پوچی فرومی روند و دوای دردشان را نمی دانند. دوای دردشان را نمی خواهند. دوای دردشان را نمی شناسند.
روزگاری است که در آن، آن چه شنیده ای را به چشم می بینی. گرمی آتش کف دست را حس می کنی.
کاش ما تغییر کنیم. کاش سرنوشت ما تغییر کند. کاش این ندبه ها سقف آسمان را بشکافد و فرشته ها را بی تاب کند. کاش روزی برسد که پدربزرگ بتواند بی دردسر برای منتظران و سحرخیزان صبح های جمعه نان بخرد. کاش ما فقط به اندازه چند دقیقه دیر رسیدن نان هایمان صبور شویم....
پ.ن ۱: دلم گریه می خواهد. وقتی پدرم را سر صف نان هل می دهند، وقتی ناسزا نثارش می کنند،... به جرم خریدن چند نان بیشتر برای صبحانه دعای ندبه؛ و این چیزی است که هفته ها تکرار می شود.
پ.ن۲: اشک امانم نمی دهد وقتی می بینم در این دنیای پر از سیاهی، سیاه پوستان مسلمان را وحشیانه می کشند به جرم یک باور. به جرم ایمان به آخرین فرستاده خدا.
پ.ن: اگر ما قدر ندانیم، اگر نعمت ولایت را نشناسیم، اگر حق خون های ریخته شده به پای ارزش هایمان را به جا نیاوریم، معلوم نیست سرنوشت فرزندان ما فقط ناسزا شنیدن باشد!
سرنوشت جهان بماند، دل پرخون امام زمان مان (علیه السلام) بماند.....