کودکانه
پسرها دارند با هم فانتزی سفر مشهدشان را مرور می کنند. سیدعلی: می ریم استخر...، می ریم حرم... محمدحسین: نمیتونییییم! لختیم!
محمدحسین دارد نقاشی می کند، دفترش ورق می خورد. - میرهههه! میرهههه! می بنده خودش!
محمدحسین: این کیههه؟ من: طوطیه! محمدحسین: منو می خوره! من: نه! تخمه می خوره! پوستشو می شکنه می خوره. محمدحسین: نمی تونه! دستش کجاس؟ من: با نوکش می شکنه. محمدحسین: منم می خوام رنگی رنگی بشم!
وقتی محمدحسین در حال وحدت وجودی با سیدعلی قرار گرفته، منو این جوری صدا می کنه: مامانِ باهمدیگه مون!
- مامان! منو می فهمی؟
- خیلی مامان زینبِ باحالی!
سیدعلی شوت می کند. توپ می خورد به چشم محمدحسین. با گریه می گوید: مامان! علی چشمامو با توپ ضعیف کرد.
چشمهایش را گرفته، داد می زند: ماماااان! من گم شدم.
یهویی اومده میگه: مامان! من دایناسور نیستم. باور کن!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی