واکنش های جوجه ای
دیروز چند تا جوجه خریده ایم. به نام پسرها و البته به کام محمد حسین.
از وقتی رسیدیم خانه مرتب می رود بالای سرشان و می آید پیش من و ابراز احساسات می کند.
به این فکر می کند که اگر جایشان پشت تختش باشد، نوکشان به هم می چسبد و می افتند می میرند.
به این دقت می کند که کله شان شل است و کله ی ما سفت.
حواسش هست که جعبه شان برایشان کوچک است.
حتی ذوق شاعریش گل کرده و با آهنگ برایشان می خواند:
رنباگورنگ ( یعنی همان رنگ و وارنگ خودمان یا به زبان آدمیزادیش رنگارنگ!) و رنباگورنگو
از همه رنگو
از همه رنگ بیشتر دوسِت دارم!
***
- از چه عروسکی خوششون میاد؟
- جوجه ی علی به چشم جوجه ی من نوک زد. کار خطرناکیه!
- خب بهش بگو این کار خطرناکیه.
- بهش گفتم. گوش نمی ده. جوجه ها این طورین دیگه!
- دلشون برای من تنگ شده بود چجوری اشک می کردن؟
آواز خوندن یا جیک جیک کردن؟
- مامان! جوجه دریایی دیدی؟
- مامان! جوجه ی پدربزرگی خریدی ها!