سید محمدحسین سید محمدحسین ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

هدیه ی مهربان ترین

سفر به خانه ی خدا

سلام برکت خونه مون! خبــــــر! خبـــــــر! یه خبر خیلی خوب! بابی جون مهربون همّه ی ماها رو برای عمره ثبت نام کرد. (خاله ها و دایی ها و خانواده هاشونو و البته خودشون و مامی). وای! خدا جونم! ممنون! شکرت! خدایا! عمرمان را طولانی کن تا خانه ی تو و مزار پیامبرت و اولیایت را زیارت کنیم. بابی جونم میگه بهتره ما نوبتمونو بندازیم عقب تا هم شما بزرگتر شی، هم سید علی. به نظرم این هدیه و این سفر از برکت وجود تو و سید علیه. خدا جونم بازم شکرت! ...
29 مهر 1390

ورود به مرحله جدید و سخت تر بچه داری!

سلام سلام به وروجک نازنازی مامان! دیگه کم کم داریم نزدیک می شیم به اون دورانی که باید همه چیز رو از سقف آویزون کرد، در همه ی کمدها و کابینت ها رو قفل زد و بالکُلّ بی خیال خونه ی تمیز شد! پریروز دستتو گرفتی به میز و پا شدی و چون منو غافلگیر کرده بودی، موفق شدی هر چی رو میز بود رو به هم بریزی. مامانی! این روزا خیلی یشتر به صدا و البته موسیقی حساس شده ای و خودت هم صداهای جدید و متفاوتی درمیاری که بیشتر از قبل شبیه حرف زدنه. کلی هم داد و بیداد میکنی و هی صدای ذوق کردن از خودت درمی کنی؛ اینقدر که به سرفه میفتی؛ به خصوص وقتی من دارم با یکی حرف می زنم. بعد از غذا خوردن، برای خودت دست می زنی. با آهنگ ها خودتو جلو و عقب می کنی و با آواز...
26 مهر 1390

چهار دست و پا، پیش به جلو

مربای مامان! سلام! دیروز با چند تا از دوستای مامان رفته بودیم پارک بانوان که اونجا خاله سعیده داشت باهات بازی می کرد و یکی از اسباب بازی های امیرطه رو گرفته بود بالا و تکون میداد. تو هم که خواستی به طرفش بری و اسباب بازی رو بگیری، شروع کردی به چهار دست و پا رفتن! مامان کلی ذوق کرد و همه برات دست زدن! البته چند روزی بود که روی دستات بلند می شدی و شکمت رو از رو زمین بلند می کردی. امروز هم وسط چهار دست و پا رفتن، روی دو زانوت می نشستی. خیلی بامزه شدی! فقط دلم برای کپلی هات تنگ شده. دوباره چاق شو که می خوام بچلونمت! چند لحظه بعد از گرفتن این عکس، تو همین حالت خوابت برد نازنینم! ...
20 مهر 1390

دست زدن

نباتم! شکلاتم! بالاخره بعد از تحمل رنج و مرارت بسیار، دو تا دندون بالایی شما پدیدار شدن! مبارک باشه! دیگه این که پسرم دیروز که داشتم براش کلی ادا در می آوردم تا غذا بخوره، دست زد! هوررررررااااااا! فکر کنم امروز که تولد امام رضا(ع) هست، تو مولودی دیگه بتونه دست دسی کنی عسلم! خیلی هم جالب بود! یه دستتو نگه می داشتی و اون یکی رو می زدی بهش؛ یعنی مثل خانوما که می خوان با کلاس دست بزنن! و خبر آخر این که چند وقته هی مامانو بابا رو میگیری و بلند میشی. هر وقت مامان پیشت می شینه ، مامان نوردی می کنی و هی ازم بالا میری. با این کار عضلات دستت داره قوی می شه و کم کم داری یاد می گیری وقتی رو شکم هستی، روی دستات بلند شی. یواش یواش باید چهار...
17 مهر 1390

غذا خوردن با نهایت هزینه

انرژی مامان! بعد از مشورت با مامی و یک متخصص تغذیه بنا شد شما را در خوردن غذا کاملا آزاد بگذاریم و حتی به یکی دو دانه برنجی که شاید به دهن بگذاری و بخوری، قانع باشیم تا کم کم انشاءالله غداخور بشی و اینقدر به مامان نچسبی و مهم تر از اون بزرگ شی گلم! دیشب این کار رو کردیم و خدا رو شکر موفقیت آمیز بود. هر چند تو هیچ بخشی از غذا یا ماست رو سمت دهنت نبردی، اما بعد از این که حسابی کثیف کاری کردی و کیفشو بردی، آقای بابا شروع کرد به غذا دادنت و تو خوردی خدا رو شکر! راستی! خانوم متخصص گفت اصلا جلوت نگیم غذا نمی خوری تا بهت تلقین نشه و این گفتنه خیلی تاثیر منفی داره. ...
14 مهر 1390

بدون عنوان

سلام! سلامی همراه با قدری ناراحتی به آلوچه ی مامان! پسر گلم امروز تب داشت. نمیدونم سرما خورده یا مال دندونشه. آخه گل من! نمیذاری روت چیزی باشه. حالا موندم هوا که سردتر می شه چه کار کنم.   عزیز دلم! چند روزه بدجوری مامانی شدی. تو مهمونیا که غریبی می کنی و به من میچسبی، هیچ! تو خونه هم همش میخوای تو بغلم باشی. یعنی به کنار من بودن هم راضی نمی شی. مامان هم هی کاراش می مونه و حتی غذا درست کردن هم براش سخت شده. وقتی میذارمت رو زمین سینه خیز خودتو می رسونی بهم و سرتو میذاری رو پام! دلم غنج میره با این کارات! جیگملم! آخه چرا غذا نمی خوری؟ مامان داره هی غصه می خوره. بعد از هر بار حموم کردنت کم مونده گریه ام بگیره. شیرم هم کم ش...
9 مهر 1390

دندون درد مامان

پسر عزیزتر از جانم! هفته ی گذشته مامان مریض بود که نتونست آپ کنه. دندونم عفونت کرده بود و نصف صورتم باد کرده بود و تا زیر چشمم کبود شده بود. قیافه ای شده بودم. دیدنی! خلاصه 6 تا پنی سیلین و کلی قرص و دارو خوردم و هی رفتم دکتر تا حالا که نصفه نیمه درمان شدم. همون یکی دو روز که حالم خوب نبود و مجبور شدم برم خونه ی مامی اینا، پشه ها دوباره بدجوری عسلمو خوردن. اونام فهمیدن تو چقدر شیرینی! یکی دو بارم نتونستم بشورمت و پات سوخت. به غذاتم نتونستم برسم. دکتر هم گفته بود شاید پنی سیلین برای تو اسهال بیاره اما چاره ای نداریم و احتمالا آموکسی سیلین شیرو کم میکنه. الغرض! آدم وقتی مادر میشه مریض هم نمی تونه بشه. تازه من فقط کمی از مسائل رو ...
23 شهريور 1390

نامه

خدای خوب و مهربونم!   یه سؤال! این هلوی نازی که به من دادی رو چه جوری درست کردی که اینقدر خوشمزه شده؟ با سپاس یه مامان شاکر
10 شهريور 1390