ما با آن ها نیستیم
بغض کردن کار عجیبی است چون گاهی بغض فقط توی گلو نمی ماند. گاهی حاصلش تنها چند قطره اشک نیست که سبکمان کند. گاهی بغض ها از توی گلوها سرازیر می شوند به مشت ها. گاهی نه به اشک، که به فریاد تبدیل می شوند و گاهی اراده ای را به وجود می آورند که تصمیم بگیرد نسل هر چه بغض را نابود کند.
من هیچ وقت به بچه هایم سرلاک ندادم چون می دانستم کودکانی هستند که در محاصره های ناجوانمردانه چیزی برای خوردن ندارند.
من پای بچه ها جوراب گپ نمی کنم. می دانم جایی بی رحمانه پاهای کودکانی از مچ قلم می شود.
من برای پسرها دنت نمی خرم. می دانم بمب های چند صد کیلویی همه خاطرات شیرین را نابود می کنند.
من به جای کیت کت برای بچه ها شیرین عسل می خرم. چیزی به من می گوید بچه ها بوی باروت و خون را حس خواهند کرد.
من به پسرها یاد داده ام کوکاکولا و آب معدنی نستله از گلویشان پایین نرود.
من به آن ها خواهم گفت محصولات بهداشتی یونیلور ناپاک ترین صابون ها و خمیر دندان های دنیا هستند.
من نفرت از اسرائیل را در دل و جان کودکانم می کارم.
و به آن ها می گویم حواسشان باشد لذت های خرد و ناچیزشان نشود تکه ای از آن بمب که همه چیز یک کودک را در جای دیگری از جهان می گیرد.
می گویم گول بغض های بی خاصیتشان را نخورند. بغض کردن کار عجیبی است. در کنار غم، خیلی وقت ها بهمان حس خوب بودن می دهد. حس انسان دوستی! حس لطافت.. اما فقط همین. بغض کردن کار عجیبی است. گاهی توی دلش نه خرجی دارد و نه زحمتی و نه حتی کوچکترین از خودگذشتگی ای.
حتی باید بغض کردن را هم درست یاد گرفت.