زندگی؟
قبل تر از این سونوگرافی رفتن خیلی رسم نبود. غالبا جنسیت بچه با به دنیا آمدنش معلوم می شد. مادر من اما خواب شهید فرهاد نصیر قرچه داغی، را دیده بود. در مراسم روز عقدش با دختری قدبلند و سبزه رو. مادرم همان موقع فهمید باید دنبال یک اسم دخترانه بگردد برای نوزادش.
******
مراسم هیئت میثاق با شهدا را دوست دارم. اصلا یک جور دیگر است. روضه هایش زنده است. مال الان توست انگار. مقتل عاشورایش حماسه ای تاریخی نیست که بخوانی و رد شوی. انگار من روزهایی از عمرم را همان جا توی دانشگاه امام صادق جا گذاشته ام. کنار همان مقتل خوانی ها. توی آن چند روز محرم.
آن جا چند نفر هستند که هر چند گمنامند اما گواهی می دهند به عشق و شوری که در این روضه هاست. امید می دهند که هنوز امام عشق، اذن می دهد اگر لایق باشی! آن جا انگار کسی هست که مدام در پس زمینه صدای میثم مطیعی می خواند: در باغ شهادت باز، باز است...
این روزها توی خانه و ماشین مداحی های هیئت را گوش می کنم. چیزی از من آن جا مانده و بقیه کش آمده و الان است... این جاست.... این روضه های سید الشهدا مرا وصل می کنند به آن چیز جا مانده!
"پندار ما این است که شهدا رفته اند و ما مانده ایم؛ اما حقیقت آن است که شهدا مانده اند و زمان ما را با خود برده است." زمان مرا با خود برده!.... آی سید شهید!.... اگر تو این جمله را نگفته بودی، خودم هم نمی دانستم چه حالی دارم!
******
چند روز است با خودم فکر می کنم پسرها را بسپارم دست یک شهید. که از آن بالا و از ورای زمان نگاهشان کنند و هوایشان را داشته باشند. امروز خیـــلی اتفاقی برخوردم به این وبلاگ ، به این طرح. انگار همه چیز مثل یک پازل کنار هم چیده شده.
دوست شهید تو کیست؟ من؟ مادرم خواب دیده بود... فرهاد نصیر قرچه داغی!
با خیال این که احتمالا فقط اسمش در قطعه شهدا بهشت زهرا باشد، اسمش را سرچ می کنم. اما... عکس و خاطره لحظات شهادتش هم توی نت هست.
امروز حال من خوب است.
پ.ن بی ربط: امروز محمدحسین توی یک موقعیت کاملا بی ربط، واضح و کامل گفت: بسم الله الرحمن الرحیم. بی هیچ تمرین مستقیمی!