حرف های ما، شنیده های کودکان
امروز صحنه ی برخورد یک مربی با یک پسر کوچولو ذهنم را مشغول کرد.
پسرک از دو سه تا پله افتاده بود پایین و داشت گریه می کرد.
اولین واکنش مربی که البته واقعا مهربان بود، این بود که اومد بغلش و پرسید چی شده؟ بعد شروع کرد به سخنرانی در حالی که پسرک هم چنان نارحت و دستاش توی صورتش بود.
مربی گفت: تو خیلی قوی هستی. مگه نه؟ پسرک سرشو تکان داد. مربی گفت تو که قوی هستی دردت نمیاد که! و پسرک را به زور بغل کرد.
بعد گفت الانم داری می خندی. نه؟ گریه نمی کنی که! پسرای قوی که گریه نمی کنن.
حالا بیا دوباره بندازمت با هم بخندیم. بعد همان طور که پسرک توی بغلش بود به سمت زمین خم شد و خندید.
ظاهرا پسرک از اون حالا اولیه دراومد و حواسش پرت شد اما پیام هایی که از این حرف ها گرفته بود احتمالا یادش نخواهد رفت.
این که تو قوی هستی و دردت نمیاد یعنی اگر دردت اومد ضعیف هستی. پسرک دردش آمده بود. پس احتمالا در خودش احساس ضعف می کرد.
پسرک گریه می کرد اما مربی نمی خواست ببیند. پسرک حس می کند احساسات اشتباهی دارد. نباید گریه کند. در حالی که حسش این بوده.
پسرک یاد می گیرد به کسی که زمین خورده بخندد. نه هم دردی نه کمک!
آن مربی مهربان بود. معلوم بود که بچه ها را خیلی دوست دارد اما احتمالا چیزی راجع به هوش عاطفی کودک نمی دانست. یاد نگرفته بود چطور باید در این شرایط به بچه ها کمک کرد تا عواطف خودشان را بشناسند و مدیریت کنند.
شاید همین که از نسل قبل که وقتی بچه زمین می خورد دعوایش می کردند به این جا رسیده ایم بدک نیست. شاید هم نه!
نمی خواهم بگویم من خیلی بلدم با بچه ها چطور رفتار کنم. اصلا! من فوقش چهار تا کتاب از آن خانم مهربان بیشتر خوانده ام و شاید بیشتر وقت ها حتی به اندازه او صبور و مهربان نبوده ام که چیزهایی که خوانده ام را عملی کنم. آن هم با بچه های خودم نه دیگران!
این فقط یک درد دل بود به امید روزی که با همه بچه ها خوب رفتار بشود. همین!