آلاء بهشتی
امروز صبح در خانه را که باز کردم، بوی باران پاییزی شامه ام را پر کرد. با آرامشی که برای خودم هم نامأنوس بود، راه افتادم.
***
روزی که برای اولین بار صدای قلب جنین تازه ام را شنیدم، روز ازدواج حضرت امیر و حضرت مادر (ع) بود. این را وقتی یادم آمد که داشتم از در سونوگرافی می آمدم بیرون. برایم خیلی جالب بود. این که ثمرات کوثرگونه آن ازدواج آسمانی، بعد از قرن ها هنوز ادامه دارد و من حالا محمل خلق یکی از این ثمره ها هستم. مثل وقتی که خانم سونولوژیست گفت اوضاع نرماله، خدا را شکر کردم و سوار ماشین شدم. توی راه خانه فکر دیگری سراغم آمد. از خودم می پرسیدم اگر آن خانم چیز دیگری می گفت، اگر بعدا بفهمم اوضاع نرمال نیست، اگر بچه ای به دنیا بیاید که ...، باز هم می توانم شاکر باشم؟
سخت بود که جواب منفی خودم را بپذیرم.
خیلی با خودم کلنجار رفتم تا این قضیه توی ذهنم حل و فصل شود اما مثل خیلی قضایای دیگر، وقتی نتوانستم خودم را قانع کنم، این قضیه هم رفت توی صندوق خانه ذهنم؛ کنار بقیه.
***
بعد از روز عید شرایط طوری شد که فهمیدم دیگر نباید امیدی به ادامه بارداری داشته باشم. اما دستور پزشک این بود که ٤٨ ساعت صبر کنم و دوباره سونوگرافی انجام شود تا نتیجه قطعی مشخص شود.
این ٤٨ ساعت فرصت خوبی بود تا "قضیه"ام را از صندوق خانه بکشم بیرون. گرد و خاکی که رویش نشسته را پاک کنم و بیفتم به جانش. توی ذهنم؛ سر سجاده؛ کنار کتاب خدا.
***
امروز صبح، باران پاییزی همراه با برکت دیگری بر من نازل می شد. آرامش و رضایتی که می تواند جای خالی هر چیزی را برایم پر کند.
الحمدلله رب العالمین علی کل حال!
پ.ن: از همه ی دوستان عزیزم که توی این مدت کلی لطف کردن و جویای حالمون بودن، ممنونم. همتون رو دوست دارم و دعاگوتونم کنار بانو.