سید علی
سلام! سلام! بالاخره بعد از کلی وقت که می خواستم خاطرات بارداری و زایمان هام رو بنویسم، با توفیق تقریبا اجباری مواجه شدم و در ادامه ی پست قبلی نه، قبلیش، دیدم بد نیست این خاطره رو بگم.
کمی بعد از ازدواجمان بود که آقای همسر یه طرحی در رابطه با تولید علم دینی به دفتر آقا دادند. اما من اصلا فکرش را هم نمی کردم که بعد از کلی وقت این طرح باعث بشه ما بریم ملاقات آقا؛ اون هم تقریبا خصوصی. اصولا اهل خواب دیدن و این حرف ها نیستم و شاید کلا در عمر تقریبا سی ساله ام دو سه تا خواب درست درمون دیده باشم. یکی اش مال همین دیدار بود. شب خواب حضرت ابوالفضل را دیدم و فرداش از بیت زنگ زدند که شما دعوتید برای دیدار آقا. باورم نمی شد و از خوشحالی و شعف روی ابرا بودم.
وقتی رفتیم بیت، در حالی که داشتیم سیر بازرسی و کارهای لازم برای ورود رو انجام می دادیم متوجه شدم این مراسم خیلی خصوصی تر از اون چیزیه که فکرش رو می کردم. دیدار آقا با ائمه جمعه بود و ما به جای رفتن یه حسینیه ی امام خمینی، توی یکی از اتاق های بیت مستقر شدیم. و معنای این برای من از نزدیکتر دیدن آقا بود. یادم نیست دقیقا چرا ( این رو بگم که کلا حافظه ام تعطیل شده. اما قبل از این هم این جوری بودم و هنوز هم هستم که وقتی توی موقعیت هایی قرار می گیرم که بار معنوی یا احساسی شدیدی برام دارن، چیز زیادی از فضا و اتفاقات یادم نمی مونه و فقط اون حس شدید و حال و هوا برام موندگاره.) اما من جزو اولین نفراتی بودم که وارد اتاق شدم و حق انتخاب صندلی(!) داشتم. سریع فضا رو بررسی کردم و دیدم دو ردیف صندلی چیده اند و بین اون ها یک راهروی باریک گذاشته اند برای عبور و مرور. فقط ردیف آخر بود که این فضای بین صندلی ها وجود نداشت. از طرفی صندلی آقا دقیقا روبروی این راهرو گذاشته شده بود و من دیدم اگر بخواهم دقیقا روبروی آقا بنشینم و حظ کامل رو از این دیدار ببرم، باید روی همون صندلی وسطی ردیف آخر بنشینم؛ و نشستم (!) تا این که آقا اومدند و ائمه جمعه شروع کردن به زدن حرف هاشون. نکته ای که یادمه اینه که حرف هاشون چقدر متفاوت و مختلف بود. کسی بود که انگار مثل من با دیدن آقا، حرفی برای گفتن براش نمونده بود ( و منو یاد این شعر می انداخت که گفتم چو بیایی غم دل با تو بگویم، چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی) فقط گفت: النظر علی وجه علی عباده. و انگار تمام حرف دل منو زد. و بعدش طبق معمول جلسات آقا، ایشان رهنمودها و سخنانشان را فرمودند و من در تمام این مدت محو ایشان، فقط اشک می ریختم. تا این که جلسه تمام شد. همه دور آقا جمع شدند و من آقای همسر را با اصرار فرستادم دنبال ماموریت شان. ( حسرت نگرفتن چفیه ی آقا بعد از اهدای مدالم به ایشان و در جمع نخبگانی که به ملاقاتشان رفته بودند، بد جوری توی دلم مانده بود این بود که از قبل آقای همسر رو آنتریک کرده بودم.) چون همه توی اون جمع أقایون بودند ( غیر از من و دوسه نفر خانم دیگر) و خودم نمی تونستم برم و از نزدیک باهاشون حرف بزنم. خلاصه! mission completed! و من چفیه را توی صورتم گرفتم و مانند کسی که بعد از سال ها عطر محبوبش را از نزدیک استشمام می کند، می گریستم. ( چقدر ناهماهنگی لحنی داره متنم! ) توی همین اثنا، آقای گلپایگانی - رئیس دفتر آقا- آمدند پیش من و خیلی ناگهانی ولی با لحنی پدرانه و مهربان کفتند: خانوم! چرا گریه می کنید؟ من هم جواب دادم: این اشک شوقه. این قدر از دیدن آقا خوشحالم که فقط با این اشک می تونم بیانش کنم. ( حالا نقل به مضمون می کنما!) ایشون هم گفتند: حالا که این طوره صبر کنم بگ خود آقا بیان تا باهاشون صحبت کنی. باورم نمی شد. یعنی خواب نبودم؟ من هنوز توی حالت گنگی بودم. هم مبهوت شده بودم و هم داشتم فکر می کردم حالا چی بگم به آقا. آقا توی مسیر بیرون رفتن از اتاق، هنوز در حلقه ی ائمه جمعه بودند. توی این فاصله، تصویربرداران و صدابرداران هم داشتن دوربین ها و میکروفن هاشون رو روی ما تنظیم می کردند که آقا که اومدند فیلم بگیرند. آقای گلپایگانی خیلی حواسشون بود. فهمیدند که من معذب می شم این جوری. به تصویربردارا تذکر دادند که این قدر نیان تو حلق ما! قلبم داشت از سینه می زد بیرون. گرمم شده بود و مطمئن بودم الان هر کسی تو اون اتاقه داره صدای قلبمو می شنوه. تا این که بالاخره آقا اومدند. ایستادند روبروی من و سلام و احوال پرسی کردند. فکر کنم علی القاعده جواب دادم(!) و بعد مثل این بچه کوچولوهایی که می خواهند نزدیکی و قرابت خودشان را با کسی نشان بدهند تند تند شروع کردم که آقا من فلانی ام که مدالمو تقدیم شما کردم و شما عقدمون رو خواندید و همسرم طرح تولید علم دینی داده بودن به بیت و الان هم چفیه تون رو برام دادین به همسرم. بعد هم گفتم آقا من حامل فرزندی از ذریه ی سادات هستم. برامون دعا بفرمایید. و آقا یه عالمه دعای قشنگ و خوب برامون کردند و خداحافظی کردیم و رفتند. عجیب سبک شده بودم و احساس وصف نشدنی ای داشتم. اون احساس و بوی عطر چفیه آقا هنوز در من زنده است. و هر وقت که مثل حالا خیلی دلتنگ شون می شم این حس رو برای خودم مرور می کنم.