چشمان کوچک بی تجربه
یک) داریم نمایش تمرین می کنیم. به صحنه ای رسیده ایم که من مستاصل و درمانده باید گریه کنم. حسابی حس گرفته ام و روی دیالوگ هایی که هنوز درست حفظ نیستم تمرکز کرده ام و دارم مثلا گریه می کنم. یک دفعه متوجه محمد حسین می شوم که با چشمان مضطرب و نگران دارد نگاهم می کند.
دو) سیدعلی کارنمایش را گرفته دستش و دارد دانه دانه به عکس های هم کلاسی ها و معلمانش نگاه می کند و گریه می کند. دلش برایشان تنگ می شود. محمد حسین رفته کنار سیدعلی ایستاده و با بغض نگاهش می کند.
سه) بعد از کلی وقت و بین چند تا کار وقت می کنم بروم کارواش. وقتی دستگاه شروع کرد به کف پاشیدن یک دفعه یادم افتاد این اتفاق عجیبی است برای محمد حسین. برگشتم تا برایش توضیح دهم کجاییم و دارد چه اتفاقی می افتد. محمد حسین با نگاه متعجب و ترسان دور و برش را نگاه می کرد.
پ. ن: کاش همشه یادم باشد این موجود کوچک دوست داشتنی چقدر بکر است. چقدر معصوم، چقدر کنجکاو، گاهی چقدر آسیب پذیر!