سید محمدحسین سید محمدحسین ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

هدیه ی مهربان ترین

قصه ی راه افتادن

1390/11/4 21:49
نویسنده : مامان پسرها
611 بازدید
اشتراک گذاری

فندق کوچولوی مامان سلام!

دیگه داری مردی می شی واسه خودت. تقریبا یک روز و سه ساعت دیگه یک سالت می شه. به همین زودی!

اوایل دی بود که وقتی حواست نبود وایمیستادی و تا می فمیدی که وایسادی، تپی می افتادی. عین تام و جری که تا وقتی نمی دونن تو آسمونن، جاذبه زمین هم تعطیله. می تونن تو هوا راه برن و بدون اما تا می فهمن زیر پاشون خالیه سقوط می کنن. هر جایی رو می گرفتی برای ایستادن. اگه کاری داشتی که هر دو تا دستتو لازم داشتی، مثل شماره تلفن گرفتن، اون موقع راحت وایمیستادی.

فکر کنم 13 دی بود که نشسته بودی رو زمین. دو تا دستاتو گذاشتی جلوت و خودت پا شدی. نتونستی زیاد ایستاده بمونی و زود افتادی. اما من که کلی ذوق کردم و جیغ کشیدم و برات دست زدم، خوشحال شدی. دیگه اینقدر سعی کردی و با اعتماد به نفس این کارو تکرار کردی که تو چند روز دیگه راحت پا می شدی و وایمیستادی. کم کم اینقدر مسلط شدی که ایستاده توپ بازی هم می کردی و گاهی هم شیرجه می ری و من فکر می کنم اصلا درد رو حس می کنی؟ چند روز پیش هم داشتم برگه تصحیح می کردم که با سر شیرجه رفتی تو پایه میز. صورتتو که آوردی بالا دماغت حسابی قرمز شده بود و باد کرده بود. یه لبخند تحویل من دادی و دوباره شیرجه رفتی. اگر جلوتو نگرفته بودم، معلوم نبود تا کی شیرجه رفتنتو ادامه می دادی.

دوشنبه 26 دی، از مدرسه برگشته بودم. تو خونه مامی بودی. فکر کنم طاهره خانم باهات تاتی تاتی کرده بود. اولین قدمتو اون روز برداشتی و من دوباره کلی ذوق کردم، قربون صدقه ات رفتم و برات دست زدم.

29 دی، پنج شنبه بود. خونه ی بابی بودیم و بابی جون داشت باهات بازی می کرد. تو چهار دست و پا می رفتی و بابی دنبالت چهار دست و پا میومد و پاتو می گرفت. دوباره ولت می کرد و تو می رفتی و ... یکدفعه پا شدی و با شور و شوق سه قدم راه رفتی. آقای بابا بعدش ازت فیلم گرفت. چند دقیقه بعد ما هنوز تو ذوق بودیم که مامی که از بیرون اومد. وقتی گفتیم تو به افتخار بابی را رفتی، رگ غیرت مامی جوشید و هی تشویقت کرد. تو هم ایندفعه چهار قدم را رفتی. خیلی باحال بود رقابت مامان و بابای مهربونم! تو هم خیلی دوستشون داری ها! هیچ کس جرات نداره جلوی تو بره بغل مامی. بیشتر وقتا بغلشی و سرتو می ذاری رو شونه اش. بابی که از بیرون میاد، صبر نمی کنی تا لباسشو عوض کنه. باید حتما بغلت کنه و باهات حرف بزنه و بازی کنه.

راستی این رو هم بگم که داداش علی هم خیلی باهات تمرین کرده تا راه بیفتی. تاتی کردن با سید علی برات خیلی جالب تر از تاتی تاتی با من و آقای بابا بود. همش می خندیدی و همش بهت خوش می گذشت.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)