محمدحسین سه ساله شد.
امروز سه سال می گذرد از روزی که برای دومین بار بعد از رنج و درد بسیار، صدای گریه نوزادی را شنیدم که نه ماه درون من رشد کرده بود. سه سال می گذرد از وقتی که صدای "الحمدلله رب العالمین"های بلند بلندم اتاق زایمان را پر کرد. از روزی که برای دومین بار طعم در آغوش کشیدن پاره تنم را چشیدم؛ نوزادی که بوی بهشت می داد.
سه سال می گذرد از لحظه ای که با ولع و اشتیاق من و محمدحسین همراه بود. با شیردادن و شیرخوردن سیدکوچولوی من، در حالی که آقای بابا خم شده بود و توی گوشش اذان می گفت.
سه سال می گذرد از آن نصفه شبی که سیدعلی لباس های کارآگاهی اش را پوشیده بود؛ یک پالتوی سیاه، یک کلاه مشکی، با یک ذره بین و یک تفنگ توی جیب پالتو. و درحالی که از ذوق می دوید، بیمارستان را با این خبر روی سرش گذاشت: بچه به دنیا اومد!
خدایا! اگر تا آخر عمرم سر از سجده برندارم، باز هم نمی توانم شکر همین یک نعمت را به جا بیاورم.
الحمدلله رب العالمین