سادات عزیز من
یک:
چند وقتی بود دنبال خانه می گشتیم. آن هم برای رهن و اجاره گرفتن. برای من که هیچ وقت طعم مستأجر بودن را نچشیده ام و دو تا وروجک بازیگوش توی خونه دارم که مدام دارن بالا و پایین می پرند، این قضیه قدری نگران کننده بود. نمی دانستم صاحب خانه آینده و همسایه های طبقات پایین تر چطوری با سر و صدای بچه ها برخورد خواهند کرد.
چند روز پیش بالأخره خانه ای را انتخاب کردیم. صاحب خانه طبقه اول می نشیند و ما قرار است برویم طبقه دوم. به آقای بابا سفارش کرده بودم قضیه بچه ها را با صاحب خانه طی کند. آقای بابا هم البته با خنده و شوخی ایشان را در جریان گذاشتند. آقای صاحب خانه ( که البته مرد بسیار محترم و مؤمنی از نوادگان جعفر طیار است و من راستش بیشتر ایشان را پسندیدم تا خانه را!) جواب دادند: ما افتخار می کنیم زیر پای سادات باشیم!
دو:
این روزها که بحث کار خانه در وبلاگ رضوان جان داغ است، به این فکر می کنم که خوش به حال من! من یک دلیل دیگر هم می توانم داشته باشم. می توانم تمممممام ریخت و پاش بچه ها (و البته آقای بابا!) را با افتخار جمع و جور کنم و بعد به حضرت مادر بگویم: من خدمتکار فرزندان شما هستم خانم! می شود نگاهم کنید؟ می شود به من هم مثل فضه، اجازه شاگردیتان را بدهید؟ می شود نور قرآن را به دل من هم بتابانید؟ می شود برای من هم دعا کنید تا خدا برکتم دهد؟ تا مثل فضه با شما بخورم، با شما گرسنه بمانم، با شما بخوابم، با شما بیدار شوم، با شما نذر کنم، با شما روزه بگیرم؟
شاید اگر مثل فضه نگاهم کنید مس وجودم طلا شود!
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند؟
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی