باشگاه خوانندگان
به پهلو دراز کشیده ام روی تشک برقی بلکه این درد مبهم ولی عمیق کتفم آرام بشود و مجله انشا و نویسندگی می خوانم. محمد حسین پشتم نشسته و مشغول درآوردن لاستیک های لیموزین نقره ای درب و داغاش است. غرق خواندنم و جرقه ی ایده های خوبی که برای کلاس انشا به ذهنم می رسد، ذوق زده ام کرده. برمی گردم تا آن یکی شماره ی مجله را از کنار بالشم بردارم. صحنه ی جالبی می بینم. علی و محمد حسین سرشان را روی یک بالش گذاشته اند. علی دارد با صدای بلند کتاب « چرا او را حسن نامیدند؟» می خواند و آن یکی شماره ی مجله دست محمد حسین است که دارد با جدیت و کمی اخم توی آن را نگاه می کند.
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی