سید محمدحسین سید محمدحسین ، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

هدیه ی مهربان ترین

بدون عنوان

پسر خوبم! احساس می کنم حرف های منو می فهمی. شاید به نظر ابلهانه بیاد ولی چندین بار شده که واکنش هایی داشتی که این حس رو تائید می کرد. مثلا دیشب وقتی از آرایشگاه برگشتم و بهت گفتم :"موهام قشنگ شده؟" دقیقا موهامو نگاه کردی و لبخند زدی. یا وقتی بهت گفتم:" بزن رو دستم" زدی. یه بارم ازت پرسیدم فرنی دوست داری درست کنم یا حریره؟ و تو با خنده شروع کردی به ملچ مولوچ کردن. خیلی دوستت دارم مامانی و مطمئنم این رو میفهمی.
10 تير 1390

بدون عنوان

نازنینم! امروز هم از ظهر تا عصر کارگاه داداشی بودیم و تو باز هم خوب بودی. خیلی آقایی گل من! شب که برگشتیم خونه، یه کار جدید کردی. دستمو گرفته بودم جلوت تا سرگرم شی و تو شروع کردی به زدن کف دست من و از صداش خوشت اومده بود. ...
8 تير 1390

مسئله

آقای کوچولو! شستن جنابعالی موقع تعویض پوشک محترم، اندک اندک به مصیبتی بزرگ بدل شده است. از آنجایی که   والده‌ی محترمه‌تان دردی بس جانکاه در گردن دارند، صرف در آغوش گرفتن آن جناب،  دردها را دو چندان می‌کند. حال که حضرت عالی با قدوم مبارک، شیر آب را می‌بندید  و در روشویی  به جای نزول ا جلال، می‌ایستید و با دستان شریفتان شیر آب را به شرق و  غرب هدایت می‌فرمایید، لطف نموده و تکلیف ما را روشن بفرمایید که بایستی به چه نحو  از عهده‌ی این وظیفه‌ی خطیر  بنحو احسن برآییم.   ...
6 تير 1390

پله پله

عزیز دلم! سه چهار روزه که سَق می‌زنی. دفعه‌های اول خودت کلی ذوق می‌کردی و بعد از هر بار سق زدن، دست و پاهاتو تند و محکم تکون می‌دادی و می‌خندیدی. آدم دل ضعفه می‌گیره موقع نگاه کردن تو لواشک! جدیدترین شیرین‌کاریت هم اینه که الکی سرفه می‌کنی. ببعی ها فدای این بانمکی‌هات بشن خپلم! پنج ماهگی‌ات مبارک ماه من! ...
6 تير 1390

بدون عنوان

نخودچی مامان! دیروز برای اولین بار رفتی تئاتر. البته تو طفیلی سیدعلی بودی.خوب هر چی باشه اون برادر بزرگتره. خیلی خوب بودی؛ مثل همیشه. یک ساعت اول نمایشو بیدار بودی و با دقت و با چشمان کاملا باز! نگاه می کردی. (لازمه بگم معمولا چشمات تا ته بازه قربونت برم!) بعدشم خوابت گرفت و آروم خوابیدی. ...
4 تير 1390

بدون عنوان

من مشغول کارهای خونه بودم و تو داشتی غر می زدی. از اون غرهایی که معنیش اینه که هیچ مشکل خاصی نداری و فقط مامانو می خوای.یهو وسط صداهایی که در می آوردی گفتی:ماما! وااااای! نمی دونی چقدر ذوق کردم. بدو آمدم پیشت و شروع کردم به بوس کردن و چلوندنت. قربونت برم جیگر مامانی!
2 تير 1390

کاشف کوچک!

محمد حسینم! عسل مامان! دست‌ها دم دست‌تر بودند بنابر این کشف اون‌ها زودتر اتفاق افتاد. حالا چند روزه که داری پاهاتو کشف می‌کنی. اون‌ها رو میاری بالا؛ می‌گیریشون و چندین دقیقه بهشون زل می‌زنی. چه لذتی داره همراه لحظه لحظه‌ی تو بودن!   پی نوشت: یادم نمیاد آخرین باری که با شگفتی به دست و پام نگاه کردم کی بود. آیات انفسی بیشتر مغفول میمونن و راحت‌تر فراموش می‌شن. یکی از خوبی‌های بزرگ بچه‌داری اینه که خودت و دنیا رو دوباره، از نو، نگاه می‌کنی. ...
29 خرداد 1390

نی نی شکمو

  نفسم! چند وقته که سر سفره کلی لباتو تکون می دی؛ مثل کسی که داره چیزی می جوه و همش خودتو به سمت غذاها می کشی و با چشمای نازت قاشق یا لیوانی رو که ماها سمت دهنمون می بریم، دنبال می کنی. گاهی هم که مزه بعضی چیزا رو بهت چشوندیم، کلی خوشت اومده و بازم می خواستی. خلاصه به نظر شکمو میای کپل! اما آقای دکتر گقته که باید تا ماه پنجم صبر کنی. هرچند من قبلش یه بار بهت فرنی داده بودم. خیلی منتظر اون موقعم که برات به به های خوشمزه درست کنم و بهت بدم که بخوری، جیگر مامان!  ...
26 خرداد 1390