ماجرای حمام کردن
سلام فینقیلی!
می خوام از خاطرات حموم کردنت برات بگم. شما از اول از آب و حموم خوشت نمیومد و یه جورایی احساس عدم امنیت می کردی. هنوز خیلی کوچولو بودی( شاید دو هفته ات بود) که دیگه وقتی لختت می کردیم، ناراحت می شدی و می فهمیدی که این شروع حمام کردنه. نمی دونم. شاید به خاطر بد حموم کردن پرستار تو بیمارستان بود، وقتی به خاطر زردی بستری بودی.( بعدا مفصل برات میگم قصه شو)
خلاصه خیلی سخت بود شستنت. انقدر خودتو سفت نگه می داشتی که نه می شد درست دستای مشت کرده ات رو شست. نه زیر گردنتو و نه لای چین های پاهای تپلتو. تازه بعضی وقت ها بعد از حموم کلی ناراحتی می کردی. یک بار که درست یک ساعت بعد از حموم جیغ می زدی و من همون طوری که حوله تنم بود هر کاری کردم تا آروم بشی ولی فایده نداشت. راستش ترسیده بودم و فکر میکردم خدای نکرده طوریت شده که اون طوری جیغ می کشیدی ولی بعدا فهمیدم فقط نازت زیاد بوده جیگرم!
حتی مامی که عاشق حموم کردن بچه هاس، جرات نمی کنه زیاد تو رو ببره حموم.
ولی حالا چند دفعه است که با خیال راحت میریم حموم. شما توی وانت میمونی تا مامان خودشو بشوره و بعد بیاد سراغ شما. البته دفعه ی اول که گذاشتمت تو وان، یه ذره گریه کردی ولی بعد که مامان کلی صدا و ادا اطوار عجیب غریب از خودش درآورد سرت گرم شد و یادت رفت گریه کنی. بعد هم که مامان ساکت شد آروم آروم ، بدون تکون دادن گردنت و فقط با چرخوندن چشمات، شروع کردی به وارسی محیط اطرافت. این روند ادامه داشت و کم کم ترس شما داره میریزه. البته هنوز هم توی حموم راحت راحت نیستی ولی خب! پیشرفتت خوب بوده.
داری بزرگ میشی گل من!