سید محمدحسین سید محمدحسین ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

هدیه ی مهربان ترین

راهنمایی عاطفه

در پست قبل، نقدی نوشتم بر نوع برخوردی که خیلی بین ما رایج است و چند تا از دوستان می خواستند راه حل من را بدانند. البته حق با آن هاست و نقدی کامل است که شامل راه حل جایگزین هم بشود. من هم تصمیم گرفتم نکته هایی را که قبلا خوانده بودم به صورت خلاصه بنویسم. امیدوارم مفید باشد. اول از همه باید سن بچه را در نظر گرفت. و به صورت دقیق تر رشد کلامیش را. اگر بچه در سنی است که هنوز کامل صحبت نمی کند و مهم تر از آن مفهوم حرف های ما را کامل نمی فهمد، راه حل «مامان پری» جان به نظرم خوب می آید. دوباره این جا می گذارمش: به نظرم روش درست اينه كه  ١- بشينى كنارش يعنى خيلى مهمه هم قدش شى ٢- سعى كنى باهاش ارتباط چشمى برقرار كنى و ازش علت...
13 آذر 1392

حرف های ما، شنیده های کودکان

امروز صحنه ی برخورد یک مربی با یک پسر کوچولو ذهنم را مشغول کرد. پسرک از دو سه تا پله افتاده بود پایین و داشت گریه می کرد. اولین واکنش مربی که البته واقعا مهربان بود، این بود که اومد بغلش و پرسید چی شده؟ بعد شروع کرد به سخنرانی در حالی که پسرک هم چنان نارحت و دستاش توی صورتش بود. مربی گفت: تو خیلی قوی هستی. مگه نه؟ پسرک سرشو تکان داد. مربی گفت تو که قوی هستی دردت نمیاد که! و پسرک را به زور بغل کرد. بعد گفت الانم داری می خندی. نه؟ گریه نمی کنی که! پسرای قوی که گریه نمی کنن. حالا بیا دوباره بندازمت با هم بخندیم. بعد همان طور که پسرک توی بغلش بود به سمت زمین خم شد و خندید. ظاهرا پسرک از اون حالا اولیه دراومد و حواسش پرت شد اما پیام ه...
11 آذر 1392

سختی های بچه داری از نوع محمد حسینی

* سوییچ ماشینو آورده می گه: سوئیچو هم بزن! یک ربع گریه می کرده بلکه من بفهمم منظورشو! * یک جا کلیدی چرمی آورده با n تا کلید توش. گفته بزن به شلوارم. وقتی آویزونش کردم، از شدت سنگینی شلوارش تقریبا از پاش در اومده. گریه می کنه.نه حاضره از انبوه کلیدها بگذره نه دوست داره شلوارش بیاد پایین نه حاضره هیچ کار دیگه ای بکنه! * رفته کفشای قدیمی شو پیدا کرده ( چون کلا تو خونه تفریحش اینه که هی کمدها و کشوها و کابینت ها رو بجوره و چیزای جالب پیدا کنه!) براش تنگ شدن. اما به زور و اصرار پاش می کنه. داره از فرط درد پاهاش ناله می کنه ولی حاضر نیست درشون بیاره! * بازم رفته سر کمد! یکی از کفش های سید علی رو که برای خودش کوچک شده ولی هنوز برای محمد حسی...
1 آذر 1392

دردانه حسین (ع)

عشق آن است که سخت ترین چیزها را برایت آسان کند. چیزی سخت تر از دیدن تلاقی لطافت و تیغ! سرخی شفق در آسمان پهن می شد.حسین آماده آخرین نبرد بود. چیزی جز جان برایش نمانده بود تا در راه خدا قربانی کند. وداع کرده بود با زنان و کودکانی که در خیمه ها بودند. اما دلتنگ نوزادش بود که هنوز بوی هم نفسی خدا را می داد. دیدن نوزاد دلتنگ ترش کرد. تشنگی، کودک را بی تاب کرده بود. کودک را روی دست بلند کرد. به امید آن که حضورش، مثل آذرخشی یک لحظه تیرگی را بشکافد و حقیقت را نشانشان دهد. شاید کسی از دشمنان، به اندازه ی جرعه ای آب که به تشنگی او ببخشد، نور بپاشد در دل سیاهی. ناگهان اما لشکر تاریکی نشانه رفت آخرین ستاره ی کوچکی را که بر مدار خورشید می گشت. حسین (ع...
25 آبان 1392

امان از دل زینب (س)

وقتی اولین جمله ی پسر تقریبا سه ساله ات بعد از بیدار شدن، این باشد که بابا کجاست؟ وقتی توی روز کلی از انرژیت صرف جواب دادن و پرت کردن حواس پسر باباییت بشود، وقتی دیگر نمی دانی در جواب «بابا کی میاد؟»، «بابا کجا رفته؟»، «بابامو می خوام.» چه کار کنی و چه بگویی، دیگر خوب می فهمی با این چند کلمه ساده چه روضه ها که نمی شود خواند. "بابا کجاست؟"
16 آبان 1392

آلاء بهشتی

امروز صبح در خانه را که باز کردم، بوی باران پاییزی شامه ام را پر کرد. با آرامشی که برای خودم هم نامأنوس بود، راه افتادم. *** روزی که برای اولین بار صدای قلب جنین تازه ام را شنیدم، روز ازدواج حضرت امیر و حضرت مادر (ع) بود. این را وقتی یادم آمد که داشتم از در سونوگرافی می آمدم بیرون. برایم خیلی جالب بود. این که ثمرات کوثرگونه آن ازدواج آسمانی، بعد از قرن ها هنوز ادامه دارد و من حالا محمل خلق یکی از این ثمره ها هستم. مثل وقتی که خانم سونولوژیست گفت اوضاع نرماله، خدا را شکر کردم و سوار ماشین شدم. توی راه خانه فکر دیگری سراغم آمد. از خودم می پرسیدم اگر آن خانم چیز دیگری می گفت، اگر بعدا بفهمم اوضاع نرمال نیست، اگر بچه ای به دنیا بیاید که .....
6 آبان 1392

در پناه بانو

خدای من! چه کیفی داره که هر وقت دلت تپید و چشمات هوس یک گنبد طلایی کرد، بتونی دست پسرهات رو بگیری و سر کوچه سوار اولین ماشین بشی و جلوی در حرم پیاده شی! خدایا ممنونم به خاطر تمام نعماتی که بی هیچ استحقاقی به من ارزانی کردی. پ. ن: ما بالاخره جمعه گذشته طی یک روز بسیااااار سخت و طاقت فرسا اسباب کشی کردیم ولی خدا رو شکر، همه چیز به خیر گذشت. و الان در یک سوییت در جوار بانو در آرامش دوست داشتنی قم، زندگی می کنیم و منتظریم تا خانه جدید آماده بشه. عوارض بارداری داره سخت خودش رو غالب می کنه. سید علی داره سعی می کنه با مدرسه جدید خودشو وفق بده. محمد حسین فکر می کنه اومدیم مسافرت و همش دوست داره بریم حرم. فعلا نی نی منتظره تا مامانش وقت کنه و بره س...
12 مهر 1392

دعبلانه

دیشب خواب دیدم. خوابی که بوی رهبرم را می داد. جمعی از سپاهیان توی یک فضای خیلی بزرگ جمع بودند. من داشتم برای حضرت آقا شعر می خواندم و مداحی می کردم. وقتی بیدار شدم حس خوبی داشتم. خیلی خوب. و در طی روز این سؤال برام بود که چرا سپاهی ها؟ تا این که شب تو اخبار دیدم امشب آقا با سپاهی ها دیدار داشتند. مامان می گویند حضرت آقا در خواب، نماینده امام رضا (ع) هستند. امروز من عیدی ام را گرفتم. اگر امام مهربانم فقط به منزله مداح خودشان قبولم داشته باشند، اگر بتوانم دعبلانه از دست مبارکشان صله بگیرم،.... من امروز عیدی ام را گرفتم امام مهربانم! ممنون!
27 شهريور 1392