سید محمدحسین سید محمدحسین ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

هدیه ی مهربان ترین

سلام بر امام زمان (عج)

از دیروز با سید علی قرار گذاشته ایم هر روز صبح به امام زمان مان سلام کنیم. السلام علیک یا صاحب الزمان! این شعرم (شما بخوانید معر!) خودم گفتم تا سلام دادن سیدعلی براش همراه به جذابیت بیشتری باشه. سلام امام زمان جون ای امام مهربون ما شما رو دوست داریم دعا کنید برامون
11 دی 1392

عزاداری کودکانه ما

دیروز مجبور بودیم تو خونه بمونیم. محمدحسین آبله مرغون گرفته و قاعدتا نمی شد بریم عزاداری. از صبح حالم گرفته بود. یک دفعه فکر کردم خب عزاداری رو میاریم تو خونمون! بساط کاردستی بچه ها رو فراهم کردم. (سه تا از این بقچه پارچه ای ها دارم که توشون پر خرت و پرته برای کاردستی و تقریبا همشون دور ریختنی ها). چند تا گلدون سفالی کوچک تو وسایلمون بود. پسرها اونا رو رنگ و بعد با روبان و پولک تزِئین کردن. ازشون به عنوان جاشمعی استفاده کردیم. دو تا پرچم کوچک هم با نی و پارچه سیاه ساختند. سیدعلی هم رفت و از زمین کنار خونه، قدری خاک و سنگ آورد و تمثال بقیع رو درست کرد. یک کم هم با چادر و پارچه سیاه یک گوشه خانه رو سیاه پوش کردیم. و روضه خانگی ما ...
11 دی 1392

پسرک شیرین من

من: محمدحسین! برچسب می خوای یا شکلات؟ محمد حسین: برچسب شوکولاتی! من: محمد حسین! چرا موهاتو خیس کردی؟ محمدحسین: خیس نکردم. فقط آب ریختم روش. محمدحسین: مامان! تو جانْ جانْ جانی! به پسرها می گم برن تو اتاق توپ بازی کنن، نه توی هال؛ وقتی دروازه به سمت آشپزخونه است و توپ ها وقتی گل می شن، سر از تو قابلمه رو گاز درمیارن. محمدحسین به سیدعلی: بیا مامانو بندازیم دور!!!!
10 دی 1392

جشن لا اله الا الله

  دیروز محمد حسین ما سه ساله شد. البته به سال قمری. و ما جشن کوچکی برایش گرفتیم. جشن لا اله الا الله. چون تو ایام حزن اهل بیتیم، زیاد مفصلش نکردیم. در حد بستنی خوردن و بادکنک بازی. اما کاملا برای محمد حسین پررنگ شده بود. جوری که شب پای تلفن به بابا جونش می گفت جشن گرفتیم. حس خوبیه این که مسلمان زاده ای داره زمین رو با گفتن لا اله الا الله خودش سنگین می کنه. هر چند کودکانه و مبهم این ذکر رو بگه. پ. ن: بادکنک بازی! آی کیف می ده! یعنی کودک درونتون فعال می شه و کلی می خندین و انرژی مثبت می گیرین. ما این جوری بازی می کنیم که چهار تایی دو تا بادکنک بر می داریم. قانون بازی اینه که نباید بادکنکا بخورن زمین. همین! ولی خییییلی هیجان انگیزه...
9 دی 1392

خوشه ها

  محمدحسین ماژیک سیدعلی را می خواهد. ماژیک های لایتر رولی با رنگ مشخص برای درس فارسی و کارهای درسی اش است. سیدعلی ماژیک را نمی دهد. محمدحسین مدام گریه می کند. بالاخره طاقتم طاق می شود و از سیدعلی خواهش می کنم ماژیکش را بدهد. سیدعلی زیر بار نمی رود. می گوید: تموم می شه! مال مدرسه امه. می گویم: بده بهش! تموم شد یکی دیگه می گیریم. باز قبول نمی کند. می گویم:من دارم "می بینم" که محمدحسین تمومش می کنه. مگه خودم اینو نگرفتم؟ می گم یکی دیگه برات می گیرم دیگه! خدایا! ایمان ما را آن چنان قوی کن که به تو اعتماد داشته باشیم. هر چه داریم از توست. ما فقیر مطلقیم و تو غنای محض. اما وقتی می گویی: "ببخشید. من به شما هفت صد برابر می دهم"، باور نمی کنیم. د...
6 دی 1392

زندگی؟

قبل تر از این سونوگرافی رفتن خیلی رسم نبود. غالبا جنسیت بچه با به دنیا آمدنش معلوم می شد. مادر من اما خواب شهید فرهاد نصیر قرچه داغی، را دیده بود. در مراسم روز عقدش با دختری قدبلند و سبزه رو. مادرم همان موقع فهمید باید دنبال یک اسم دخترانه بگردد برای نوزادش. ****** مراسم هیئت میثاق با شهدا را دوست دارم. اصلا یک جور دیگر است. روضه هایش زنده است. مال الان توست انگار. مقتل عاشورایش حماسه ای تاریخی نیست که بخوانی و رد شوی. انگار من روزهایی از عمرم را همان جا توی دانشگاه امام صادق جا گذاشته ام. کنار همان مقتل خوانی ها. توی آن چند روز محرم. آن جا چند نفر هستند که هر چند گمنامند اما گواهی می دهند به عشق و شوری که در این روضه هاست. امید می دهن...
23 آذر 1392

عشقولانه های محمد حسین

- مامان! خیلی می دونم عاشقمی! از کجا؟ تهران! - مامان! خیلی دوسِت دارم انشالا! - مامان! خیلی شما دلم برات تنگ میشه! (وقتی همش پیش همیم و صرفا به عنوان جمله ای برای ابراز علاقه!) - مامان خیلی دوسِت دارم بیشتر! - علی! خیلی خودتو دوست دارم!
13 آذر 1392