سید محمدحسین سید محمدحسین ، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

هدیه ی مهربان ترین

من هم امضا می کنم.

من هم نامه حاج آقا ماندگاری را خطاب به ریاست صدا و سیما امضا می کنم.     در برنامه ي 27 فروردين سمت خدا بعد از پخش فايل صوتي بخشي از بيانات مقام معظم رهبري در دیدار با مدیران ارشد رسانه ملی در یازدهم آذرماه 1383 (يعني حدود ده سال پيش) با توجه به رعايت نشدن اين نكات، و همچنين پيرو مباحث مطرح شده در برنامه 14 اسفند سمت خدا ، حاج اقا ماندگاري نامه اي كه خطاب به رياست صدا و سيما نوشته بودند را قرائت كردند كه اين وبلاگ با انتشار متن بيانات حضرت آقا و همچنين متن نامه ي حاج آقا ماندگاري حمايت و موافقت خود را اعلام و  ضمن امضاي اين نامه از دوستان موافق با اين مساله دعوت مي كند به امضا كنندگان اين نامه بپيوندند. نكته: براي ثبت ا...
31 فروردين 1393

عاقبت به خیری

سید علی: مامان! زبیر که ابن زبیر اون رو به راه کفر کشوند می ره بهشت یا جهنم؟ من: خب می ره جهنم. سیدعلی: آخه پسرش گولش زده. من: خب نباید گول می خورد دیگه! سیدعلی: تقصیر خودش که نبوده. من: چرا. خودش عقل داشته. خدا بهش اراده و اختیار داده. نباید گول می خورد. سیدعلی: شاید پسرش حرفای دروغ بهش زده باعث شده گول بخوره. من: باید می رفته تحقیق می کرده. سیدعلی: شاید براش جوری وانمود می کردن که نفهمه و به حرف پسرش برسه. من: اصلا اشتباه زبیر این بود که اون معیار اصلی درستی و حق رو که امام علی بودن، گم کرده بوده.  سیدعلی: اون یارای امام علی که جلوی امام حسین ایستادن چی؟ اونام می رن جهنم؟ من: آره! فکر کن یک نفر کلی چوب داشته باشه. اصلا تاجر چوب...
25 فروردين 1393

آموزش در موقعیت

سیدعلی داشت با چند تکه چوب کاردستی می ساخت. با یک چاقو چوب ها را می تراشید و سرشان را تیز می کرد. تنور داغ بود برای چسباندن نان. دیدم الان بهترین وقت است تا حدیثی یادش بدهم. گفتم: مامان! می دونی صدقه مثل ارّه ایه که سر شیطونو می بره؟ پ.ن: از رسول گرامی اسلام (ص) آمده است که حضرت فرمودند: زمانی از ابلیس پرسیدم که چرا مانع صدقه دادن و انفاق کردن مردم می شود؟ ابلیس پاسخ داد: ای محمد! صدقه مانند ارهّ ای است که روی سر من قرار می گیرد و سرم را همچون چوب می برد و تکه تکه می کند!
18 فروردين 1393

اقتصاد مقاومتی

  فوتبال دستی سیدعلی که خیلی هم هیجان انگیز و جذاب تر از فوتبال دستی های معمولی ست به نظرم. هرچند اولش این طور به نظرم نمی آمد.   ...
26 اسفند 1392

واجب فراموش شده

"اعلام حمایت مردمی از تصمیم های انقلابی و مومنانه در رسانه ملی و سیستم بانکداری" خوشبختانه پسرها هیچ کدام اهل دنبال کردن یک برنامه کودک خاص نیستند اما به هر حال صابون این برنامه ها به تن ما هم خورده. بماند که بعضی هایشان کلا تحریم شده اند. (مثل پنگول که صرفا بدآموزی دارد.) چند وقت پیش وسط برنامه عمو پورنگ (که آن هم گه گاهی مهمان خانه ماست چون فکر می کردم حداقل هایی از ویژگی های برنامه خوب را دارد،) تبلیغ لازانیا دیدم. اول باورم نمی شد که دارم درست می بینم. بعد کم کم تعجبم جای خودش را به ناراحتی و بعد عصبانیت داد. بلافاصله تلفن را برداشتم و اعتراض خودم را به روابط عمومی صدا و سیما اعلام کردم. اما قطعا این بازخوردهای تک و توک و هر از...
21 اسفند 1392

حق انتخاب

به نظر شما بچه ای که هر لباسی خودش دوست داره می پوشه و حتی از خیر شال گردن عروسکش هم نمی گذره، خوش تیپ تر از این می شه آیا؟ ...
11 اسفند 1392

و علی الله فلیتوکّل المتوکّلون

پسرها دارند بازی می کنند. صدایشان را می شنوم. یک دفعه محمدحسین با اضطراب و بلند فریاد می زند: منو نگیر! منو نخور! چند لحظه بعد توی اتاق روی پای من نشسته و خودش را فرو کرده توی بغلم. سیدعلی با ماسک خودساخته اش وارد اتاق می شود و به سمت محمدحسین می آید در حالی که صدایش را کلفت کرده و می گوید: می گیرمت! محمدحسین این بار با اطمینان و آرامش جواب می دهد: نمی تونی!
7 اسفند 1392

روزگار غریب

روزگار غریبی است پسرها! روزگاری که مردم هر روز و هر لحظه بیشتر و بیشتر در سردرگمی و پوچی فرومی روند و دوای دردشان را نمی دانند. دوای دردشان را نمی خواهند. دوای دردشان را نمی شناسند. روزگاری است که در آن، آن چه شنیده ای را به چشم می بینی. گرمی آتش کف دست را حس می کنی. کاش ما تغییر کنیم. کاش سرنوشت ما تغییر کند. کاش این ندبه ها سقف آسمان را بشکافد و فرشته ها را بی تاب کند. کاش روزی برسد که پدربزرگ بتواند بی دردسر برای منتظران و سحرخیزان صبح های جمعه نان بخرد. کاش ما فقط به اندازه چند دقیقه دیر رسیدن نان هایمان صبور شویم.... پ.ن ۱: دلم گریه می خواهد. وقتی پدرم را سر صف نان هل می دهند، وقتی ناسزا نثارش می کنند،... به جرم خریدن چند نان بیشت...
4 اسفند 1392

کودکانه

پسرها دارند با هم فانتزی سفر مشهدشان را مرور می کنند. سیدعلی: می ریم استخر...، می ریم حرم... محمدحسین: نمیتونییییم! لختیم! محمدحسین دارد نقاشی می کند، دفترش ورق می خورد. - میرهههه! میرهههه! می بنده خودش! محمدحسین: این کیههه؟ من: طوطیه! محمدحسین: منو می خوره! من: نه! تخمه می خوره! پوستشو می شکنه می خوره. محمدحسین: نمی تونه! دستش کجاس؟ من: با نوکش می شکنه. محمدحسین: منم می خوام رنگی رنگی بشم! وقتی محمدحسین در حال وحدت وجودی با سیدعلی قرار گرفته، منو این جوری صدا می کنه: مامانِ باهمدیگه مون! - مامان! منو می فهمی؟ - خیلی مامان زینبِ باحالی! سیدعلی شوت می کند. توپ می خورد به چشم محمدحسین. با گریه می گوید: مامان! علی چشمامو با توپ ضعیف...
29 بهمن 1392